غم و غربت در شعر معاصر
اسطوره: یکی از نمودهای غم غربت، اسطورهپردازی است در واقع اسطورهها، بازسازی جهان آغازین ویا بهشت از دست رفته است با این دیدگاه، اسطورهپردازی نیز از بار نوستالؤیکی برخوردار میشود.« همة اساطیر به ما نشان میدهند که انسان خاستگاهی از سعادت، خودانگیختگی و آزادی لذت میبرده است اما این حالت را متأسفانه در نتیجة هبوط از دست میدهد- یعنی در نتیجة آنچه به دنبال حادثة اسطورهای، باعث گسستگی آسمان و زمین شد.- در زمان سرآغاز، در عصر پردیسی [بهشتی]، ایزدان به زمین میآمدند و با آدمیان آمیزش داشتند و انسانها نیز میتوانستند با بالا رفتن ازکوه، درخت، گیاه خزنده یا نردبان یا حتی بر بال پرندگان به آسمان بروند.»(الیاده، 1374: 58)
آرکائیسم: آرکائیسم یا باستانگرایی به عنوان اصطلاح ادبی، به کاربرد صورت قدیم زبان، واژگان یا نحو آن اطلاق میشود. کادن آن را به این صورت تعریف کرده است:«این اصطلاح با کهنه و قدیم سروکار دارد. تا پایان قرن 19 در شعر رواج داشت. این امر دلایل گوناگون دارد. گاهی شکل قدیمی واژه از لحاظ وزن مناسبتر بود. غالباً کهنگرایی و استفاده از واژههای قدیم یادآور گذشته است بهخصوص واژههایی که دوران شوالیهگری و رومانسها را تداعی میکنند.»(کادن،1380: 39) آرکائیسم، زمانی از مصادیق غم غربت قلمداد میشود که زبان و ابزارهای آن برای بازسازی و یا فضاسازی گذشته به کار رفته باشد.
آرمانشهر: اندیشة وجود آرمانشهر یک اندیشة دفاعی بشر در برابر سختیها و دلتنگیهای روزگار بوده است. وجود آرمانشهر یا مدینة فاضله«پیشینهای به قدمت تمدن بشری دارد. از هنگامی که جامعة انسانی پدید آمده، انسان در جستجوی آرمانشهر بوده است گاه آن را به صورت بهشت این جهانی تصور کرده است... جایی که اثری از رنج، اندوه، بیماری، کهنسالی و ... نیست. کهنترین افسانة شناخته شده دربارة بهشت این جهانی، حماسة گیلگمش است.»(اصیل، 1381: 18) در ادب و فرهنگ ایرانی نیز به انحاء گوناگون با آرمانشهرهای ساخته و پرداختة عارفان، فیلسوفان و شاعران مواجه هستیم. میتوان از شهابالدین سهروردی و آرمانشهر ناکجاآباد و اقلیم هشتم یاد کرد.«شهری پشت دریاها» و«هیچستان» سپهری و«باغ زرین» آتشی، در ادب معاصرنیز نمونههایی از این نوع است: پشت دریاها شهری است/ که درآن پنجرهها رو به تجلی باز است./ بامها جای کبوترهایی است که به فوارة هوش بشری مینگرند./ دست هرکودک ده سالة شهر، شاخة معرفتی است./ مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند/ که به یک خواب لطیف./ خاک، موسیقی احساس تو را میشنود/ و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد/ ... (سپهری، 1380: 364-365)
ادبیات و غم غربت:
یکی از بنمایههای اصلی در ادبیات گذشتة ایران مسئلة غم غربت است که بزرگترین انگیزة آن دورشدن از وطن مألوف بوده است. البته وطن دراین دیدگاه صرفاً به معنی زادگاه و محل پرورش است. دکتر شفیعیکدکنی دربارة تلقی گذشتگان از وطن میگوید:«تلقی قدما از وطن به هیچوجه همانند تلقیای نیست که ما بعد از انقلاب کبیرفرانسه داریم. وطن برای مسلمانان یا دهی و شهری بوده که درآن متولد شده بودند یا همة عالم اسلامی که نمونة خوب آن در اقبال لاهوری دیده میشود... که بهترین تصویرکنندة انترناسیونالیسم و جهانوطنی اسلامی است.»(شفیعیکدکنی، 1381: 36) مسئلة غربت روح یکی از بارزترین جلوههای نوستالژی درادب عرفانی ایرانی است. روح که از وطن اصلی خود دور افتاده است دراین جهان به دلیل تنگناهای موجود، یاد دوران خوش گذشته میافتد و ازاین که چنین عزّت وآسایشی را از دست داده است دچار دلتنگی وحسرت میشود. این مسئله دراندیشة سنایی(البته اصل اندیشه به ایدة نوافلاطونیان میرسد) و عطار و بهخصوص مولوی بسیار پررنگ نمایانده شده است. مولوی در بسیاری از قسمتهای مثنوی و به صورت تمثیل مستقلی در داستان طوطی و بازرگان، برای رهایی از این حسرت و دلتنگی«مرگ ارادی» را پیشنهاد کرده است.
غم غربت در شعر معاصر: همچنانکه در ادبیات گذشته نیز شاهد هستیم یکی از خصیصههای بارز آن نوستالژی است. در شعر معاصر این حسرت و دلتنگی به صورتهای گوناگون به چشم میخورد. یکی از علتهای اصلی تنوع آن، پیشرفتهای سریع و حیرتآفرین تمدن و صنعت است که درکنار رفاه و آسایشی که برای نوع بشر با خود همراه آورده، خواهناخواه بخشی از دلبستگیها، عواطف، گذشته، مقدسات وچیزهایی از این قبیل را در خود بلعیده، از بین برده است و انسانها را در مواجهة با تمدن، بیشتر و بیشتر دچار وحشت کرده و باعث شده که آنان برای غلبه براین وحشت و تنهایی خود به گذشتة خویش پناه برند و از آن با حسرت یاد کنند. مهاجرت خودخواسته یا اجباری بعضی از شاعران از ایران، دومین علت مهم نوستالژی است، این مسئله نیز ابعاد گوناگونی دارد که در ادامه به چند و چون آن خواهیم پرداخت.
غم غربت در شعرچند تن از شاعران معاصر فرایند بسیار مهمی است که تبدیل به بخش بزرگی از اندیشة شاعر شده است. منوچهر آتشی بارزترین نمونة آن است. علاوه بر او در شعر نادرپور، اخوان ثالث، فروغ و سیاوش کسرایی نیز غم غربت را به صورتهای گوناگون مشاهده میکنیم.طرح غم غربت در شعراین شاعران علتهای گوناگون دارد که مستقیماً به زندگی و سرگذشت و احوالات روحی آنان و شیوة برخوردشان با جهان و تمدن کنونی و نگاه تیزبینانة بعضی ازآنان به زوایای مخرب صنعت درجهان مدرن دارد که در ذیل به صورت مفصل آن را خواهیم کاوید.
1- منوچهرآتشی: منوچهرآتشی در سال 1310 و به قولی 1312در روستای دهرود از توابع دشتستان استان بوشهر به دنیا آمد. 13دفتر مجموعة شعرهای اوست. وی در سال 1384 در تهران دیده از جهان بربست.اسماعیل نوری علاء در دهة چهل، شعر آتشی را «تماشاگرا» نامید:«شعر آتشی به معنی دقیق کلمه شعری تماشاگرا است و به همین دلیل در سطح بسیار بعیدی میتوان آن را بهانة تمثیلی برای بیان حرفی دانست.او فضایی دقیق را میآفریند که به خاطر زنده بودنش شدیداً القا کننده است و در عین حال ذهن علاقهمند را به معنای ثانوی در خود آن رهبری میکند. شعر آتشی با همة فریبندگی ظاهر، از سمبل و تمثیل عاری بوده و هرکجا که جز آن است، حرف رو و آشکار است.»(نوری علاء، 1348: 227) غم غربت یکی ازاصلیترین تمهای شعر آتشی است که در تمام اشعارش به انحاء گوناگون به ظهور رسیده است. غم غربت حتی موضوع اصلی بعضی از دفترهای شعری اوست. میتوان سه نوع نمود نوستالژی را در اشعار آتشی مشاهده کرد:
الف: غم غربت فردی: نمود اول غم غربت در شعر آتشی، در مواجهة او با مشکلات زندگی ِِفردی در همان محیط جنوب و حسرت او نسبت به اقتدار از دست رفتة خانوادگی بروز کرده که در اشعار اولیة او نمایانده شده است.«اسب سفید وحشی و وصف شکوه و جلال پیشین آن»، وصف جزئیات زادگاه و«گریز مدام به کودکی» بارزترین نمود این غم است:
اسب سفید وحشی/ برآخور ایستاده گرانسر/ اندیشناک سینة مفلوک دشتهاست/ اندوهناک قلعة خورشید است/ با سرغرورش، اما دل با دریغ، ریش/ عطر قصیل تازه نمیگیردش به خویش/ .../ اسب سفید وحشی اینک گسستهیال/ برآخور ایستاده غضبناک/ سم میزند به خاک/ گنجشکهای گرسنه از پیش پای او/ پرواز میکنند/ یاد عنانگسیختگیهاش/ در قلعههای سوخته ره باز میکند/ ... (آتشی، 1386: 26-27)
اسبی که آتشی آن را بدین صورت وصف کرده و تصویرهای بدیعی فراوانی با آن خلق کرده، یادگار خانوادگی و یک اسب سفید خسته و وامانده بوده است. رک:(تمیمی، 1387: 14) منوچهر آتشی دربارة همین عاطفة نوستالژیک خود دربارة اسب میگوید:«طایفة ما یعنی کردهای زنگنه، میراثخوار دورة فئودالیسم و خانخانی بودند. یک دوران کوتاه و خوب از زندگی من در این فضا گذشت یعنی عناصری مثل اسب، رعیت، تیر، تفنگ و جنگ در زندگی من حضور دایم داشت اما این دوران سریع درهم ریخت. من هنوز کودک بودم که آن شکوه و جلال خانخانی درهم ریخت. پدربزرگم را رضاشاه به آذربایجان تبعید کرد، پدرم را مجبور کردند که کارمند دولت شود و... روح من بر اثر این مصائب زخمی شد و ضربه خورد. من از همان زمان تا بعدها دچار نوستالژی آن زندگی شده بودم. یعنی این نوستالژی درکاراکترم مؤثر افتاد، دچار نوستالژی اسب، سوار، تفنگ و جنگ شدم.»( یاحسینی، 1382: 158)
از جادة معطر پشک و غبار، گلة میش/ آنک سفیده میزند از شیب تپهها/ با ما بیا!/ به آن طرف هموار/ آن سوی این تنازع مشکوک/ ... (آتشی، 1386: 187)
یک شیهة کشیده، از دوردست/ از انتهای جاده،/ - آن سوی اغتشاش نیزار/ در انحنای بستر شنریز خشکرود/ اسب هزار خاطره را / از مرتع خیال من، آسیمه میکند/ .../ یک شیهة کشیده، مرا/ زآن سوی نخلهای توارث/ آواز میدهد.(همان: 284)
وجهة دوم این غم رجوع به دوران کودکی است. رجوع به کودکی و بازسازی فضای آن دوران دراندیشة آتشی، معادل بازگشت به اصل و هویت انسانی است. شاید نوعی تکامل به شمار میآید،این طرز تفکر دربارة کودک، ناخودآگاه خواننده را به یاد «اَبَرانسان نیچه» و«جنین»(کودک- ستاره) (Star-child )در پایان فیلم« 2001 ، اودیسة فضایی» (2001- A Space Odyssey) اثر«استانلی کوبریک» (Stanley Kubrick) میاندازد. این مسئله را نه تنها در یک یا چند شعر، بلکه در مجموع و فرآیند کلی اشعار او مشاهده میکنیم، نام آخرین دفتر شعر او«بازگشت به درون سنگ»نام دارد. این مجموعه از نام شعری به همین عنوان گرفته شده که مربوط به اسطورة ونوس است و اکثر شعرهای آن در حال و هوای جنوب و دوران کودکی شاعر سروده شده و نوعی استعاره از بازگشت انسان به آغاز خویش است. آتشی در مقدمهای که به گزینه اشعارش نوشته، تأکید کرده است که راه نجات بشریت در بازگشت به دوران کودکی خویش است:« ... انسان تنها در دوران صباوت خویش و در برابر طبیعت قهار، ستم بر خود روا نمیداشته است. دورانی که نمیتوانسته و فرصت نمییافته بر مال و نیروی کار همنوعان خود چنگ اندازد، دورانی کوتاه و به ناگزیر گذران. دورانی که مثل رؤیایی شیرین و مثل خاطرهای دلپذیر در ته زندگی آدمیان مانده است و بعدها گهگاه به یادش آمده و به سوی احیاء دوران کودکی بَرَش انگیخته است ... کودکان برترین شاعران جهانند. نجات جهان در بازگشت به کودکی است به دوران صباوت انسان. بازگشتی – حالا معقولانه البته.»(آتشی، 1365: 13-14)
رجوع به دوران کودکی در هر سه نمود نوستالژی درذهن و زبان شاعر وجود دارد و چنانکه در ادامه خواهیم دید، آتشی بازگشت به صفای دوران کودکی و اصل انسانی را راه گریزی از وحشت تمدن میداند. در این سماع مبارک/ - که جای مولانا خالی است-/ از چه بگویم؟/ از کوچههای شهرم/ که کودکی مرا/ در آینههای شکسته به تماشا گذاشتهاند حالا/ و شما میبینیدش/ از کوچههای تنگ آشتی به دبستان گلستان[3] میرود./ یا کودکی که زودتر از سالهای عمرش از کتابها به درزده/ و به دنبال آهویی شتافته که بهرام را/ به مغارة بیبن کشاند/ - به دنبال کیخسروِ شعر/ .../ کودکی که هنوز هفتاد ودوسالگیش را به صحرا میبرد/ و واژههایش را/ نزدیک مرتع بزغاله میچراند/ ...(همان، 1386: 1898- 1899)
ب: غم غربت روستا: نوع دوم غم غربت، در مواجهة آتشیِ تازه از محیط زندگی جنوب کنده شده با هرچه غیراز آن محیط و عناصر است. محیط زیست شاعر در دورهای از زنگی آتشی، پیوند جدایی ناپذیری با روح و اندیشة او داشته است، محمد مختاری دربارة ارزش جنوب در اندیشة آتشی مینویسد: «جنوب، نماد تبار و تقدیر شعر آتشی به ویژه در نخستین دورة آن است ... بومیگری به معنی ردیف کردن صِرف نامهای اشیا و مکانهای بومی نیست بلکه به مفهوم تشکل ذهنی زبان بومی است. این تخیل بومی است که طبعاً شعر را از حوزة بازماندن در رؤیت اشیاو آدمها به سمت روابط و فرهنگِ اقلیم میبرد.»(مختاری، 1378: 51) غم غربت روستا(جنوب) در مواجهه با شهر و پیشرفتهای آن که طبیعت اولین قربانی آن محسوب میشود، قانون و محدویتهای که برای انسان ایجاد کرده و چیزهایی از این قبیل ابعاد گوناگونی به خود گرفته است. در این نوع تصویرسازیها، آتشی را در مقام شورشگر و در عین حال مرثیهخوانی برصفا، پاکی و صداقت روستا و به تبع آن ارزشها و عواطف انسانی مییابیم. شعر«گلگون سوار» نمونة خوبی در این خصوص است: باز آن غریب مغرور/ در این غروب پرغوغا/ با اسب در خیابانهای پرهایهوی شهر/ پیدا شد./ در چارراه/ - باز/ از چراغ قرمز/گذشت / .../ خم گشت روی کوهة زین/ و دختران شهری را / که میرفتند/ از مدرسه به خانه/ تماشا کرد/.../ اما/ او/ این جلوهگاه عشوه و افسوس را/ - بیاعتنا/ به آه اضطراب غریزه رها کرد/ ...(آتشی، 1386: 179-181)
دلا برخیز!/ دلا! چوپان پیر بادها، برخیز/ دلا! اشترچران ابرهای وحشی نازا!/ - که غافل میگریزند از فراز چشمهای خالی چاها/ دلا! آوارهگردا! فایزِ غربتگریزِ لولِ دشتستان/ بیابانی کنِ آشفته حالانِ بیابانی/ بیابان زاد شوخ/ - اینک خیابانگردِ بیپروا/ طنین شروههای[4] دختران هیمهچین، آنک/ تو را میخواند از گزدان[5]، دلا!/ ... (همان: 340-341)
روزگاری/ انتهای جادهای که به فراز میبردم/ ابتدای جهان بود/ .../ سوار برشعاع نگاه اسب/ رفتم/ تا به انتهای جهان برسم/ تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم/ اینک باز میگردم از انتهای تلخ جهان/ و اشتیاق دیدن بزغاله/ و اسب بور خمیده بر قصیل/ و زن جوان به جامة رنگین روستا/ دلهرهام را دو چندان کرده است./ زنی جوان/ - به جامة جین آبی-/ سوار بر موتور سیکلت/ به استقبالم میآید/ - نوة کوچکم است-/ و بر کنارة سیمانی روستایی/ - اینک پالایشگاه-/ .../ مردی جوان/ - نبیرهام-/ به لباس و کلاهخود ایمنی/ پیش از سلام میغرد:/« اول قرنطینه/ نیای بزرگ!»/ از انتهای جهان/ به ابتدای جهان بازگشتهام/ نه بر شعاع نگاه اسب/ نه در قرنطینة نبیرهام/ جایی ایمن/ نمییابم/ .../ به ابتدای جهان/ از کدام کورهراه توان رفت/ ای آسمان! (همان: 630-632)
در نمونههایی که ذکر شده است، تقابلها و به اصطلاح فرنگیها، شکاف(Gap)های معطوف به عاطفة نوستالژیک شاعر به خوبی هویدا است: غریب مغرور، اسب/ خیابانهای پرهایوهوی، چراغ قرمز قانون؛ دختران شهری و مدرسه، عشق شهری/ دختران روستایی، عشق روستایی؛ دل(روح) بیابانگردِ آزاد/ خیابان؛ لباسهای رنگین روستایی/ لباس جین آبی؛ روستا، احترام و عاطفة انسانی/ پالایشگاه، غریدن، قرنطینه و ...
ج: غم غربت مدرنیته: نوع سوم غم غربت، در مواجهة آتشی در برابر صنعت و مدرنیسم جهانی است . آتشی از دهة هفتاد به بعد مرتب به خارج از ایران مخصوصاً به آمریکا مسافرت کرد. وی« در سال 1372، میهمان اصلی کنفرانس«سیرا» وابسته به مرکز تحقیقاتی خاور نزدیک در دانشگاه کالیفرنیا- لسآنجلس UCLAبود. موضوع اصلی کنفرانس«دموکراسی و موانع آن» بود او هم عنوان اصلی کار کنفرانس را رعایت کرد، به شعر و ادبیات در ارتباط با دموکراسی و فقدان یا حضور آن حرف زد.»(تمیمی، 1378: 354) حاصل این سفرها آشنایی مستقیم او با فرهنگ و تمدن غرب بود و حاصل این آشنایی او، نوعی تحول یا بدعت در شعر معاصر بوده است و آن به کارگیری بسیاری از واژگان و اصطلاحات مربوط به جهان متمدن کنونی است. البته پیش از آتشی، شاملو به صورت گسترده از واژگان، اسطورهها، تلمیحات و فرهنگ غرب در شعر خود استفاده کرده بود ولی آتشی این عناصر را به صورت گسترده و مستقیم به کاربرد که از اواسط دورة شاعری او به صورت ویژگی بارز سبکی وی نیز درآمده است. واژگانی مثل: اینترنت، ماهواره، ایدز، انواع مواد مخدر، جملات انگلیسی رایج در ارتباطات اینترنتی و ... برآیند ایماژهای مربوط به حوزة صنعت و تمدن در شعر او عمدتاً پژواک اعتراض شاعر در برابر پیشرفت حیرتآفرین صنعت در غرب و قربانی شدن ارزشها، عواطف، احساسات، راستیها و آیینهای انسانی در برابر این غول بیعاطفه است. در این نمونه از اشعار است که آتشی غم غربت بشریت را دراین جهان سرده است. حالتی که ماشین و ابزار جا را برتمام مؤلفههای انسانی تنگ کرده و انسان خود، موقعیت و هویت خود را درآن گم کرده است. پدیدة نوظهور«اینترنت» که به سرعت تمام قارهها را پیمود وبخشی از ایدة «دهکدة جهانی» را تحقق بخشید و ضمن برداشتن مرزهای جغرافیایی، بسیاری از مرزهای انسانی را نیز از بین برد، از دلمشغولیهای مهم شاعر در این حوزه است. لحن شاعر در این تصویرسازیها با طنز تلخ و گزنده همراه استWe invite you to… / هرگز/ من به دیاری نخواهم آمد که درآن/ گاوهای هندی و سگهای بانوان انگلیسی/ از آدم آزادترند/ نه به دیاری که درآن/ کامپیوترها به جای انسان حرف میزنند/ و عشق/ روی نوار اینترنت، جهان را/ هی دور میزند و دور میزند/ و تپش دلها را/ شاسیهای مونیتورها تنظیم میکنند/ و زنی که روبهروی مونیتور نشسته/ نام عاشقش را/ در هزارتوی ترانزیستورها گم کرده است./ Pleas accept our… / ...(آتشی،1386: 1367-1368)
پدیدههای دیگر تمدن نیز بدین گونه است. آتشی بازگشت به هویت انسانی(صفا و صمیمیت کودکی، ارزشهای بشری) و یا ملی انسانها را بهترین راه مقابله با آنها میداند: های! ... وستوود!.../ گذارگاه پاهای مردد عصر، در عصرهای محقق جادو/ وستوود نئونها و کامپیوتر/ وستوود واژههای مهاجر/ در ریشخند لیزر/ که عشق کول به کول نفرت / و دل درکنار فلز/ در طول تو میشتابند/ .../ های! وستوود/ من چه میکنم اینجا؟/ اما/ من میروم که لبخندم را به پستوهای دلتنگی برگردانم/ و حیرتم را بگذارم/ از زهرکینه کمی سبکتر شود.(همان: 1178)
بیا به لحظههای خاکی خودمان برگردیم/ به جرعة گس چای صبح در انتهای گردنة کابوس/ هنوز که هنوز است/ در عرض جنگل فلز و نفت/ طول فرارهای کودکیم را میجویم/ .../ بیا به لحظههای کوهی خودمان برگردیم/ به ناشتایی نان گرم در آغوز بزکوهی/ در سایهسار درههای کبود که شعلههای آتش یاغیها مشبکشان کرده بود/ حال آدم به هم میخورد آخر/ از نیمههای ساندویچ و ته ماندة غذا، که/ عق میزنند آخر شب رستورانهای دنیا/ در سطلها- در غیبت نگاه گرسنة آفریقا/ از لاشههای چلاندة ایدز/ لای زبالهها/ .../ هنوز که هنوز است به خاطرة دورگزدان میاندیشم/ و/ پای شمایل سدر، سوگند میخورم که اسب/ زیباتر از لکوموتیو/ و یوزپلنگ همین درههای بیمار/ هنوز تندتر میدود از جاگوار...(همان: 1272-1273)
.../ هرگز/ چه سبز باشد چه ماوراء سبز/ عبور میکنم/ زیرا الان به درختی میاندیشم که در آبادی کودکیم جا گذاشتهام/ درختی که هنوز گنجشکان را پناه میدهد/ .../ پس من دنده عقب خواهم رفت!/ .../ به جهنم!/ آوارباد برخودتان و چشمهای لیزریتان ترافیکتان/ من میخواهم به درخت سبز زن بز بور چشم سیاه برگردم/ به پیالة شیر خام... (همان: 1366)
در این رویکرد، بیزاری از مدرنیته محرک اصلی عاطفة نوستالژیک شاعر بوده است. البته این واکنش مربوط به روحیة شخصی شاعر نیست:«هر عصری از مدرنیتة خود بیزاری جسته است. هر عصری از همان ابتدا، عصر پیشین را به خود ترجیح داده است.»(کالینکوس، 1382: مقدمه)
نادر نادرپور: نادرپور در سال 1308 در تهران به دنیا آمد و در سال 1378 در امریکا دیده از جهان فروبست. او از شاعران صمیمی روزگار ما بود. وی در دیباچة«سرمة خورشید» گفته است:«هرگز برای اینکه شعر گفته باشم، شعرنگفتهام. هر شعر من نیازی است که برآوردنش را به جان پذیرفتهام و هرگاه نیازی نداشتهام لب از سخن فروبستهام.»(نادرپور، 1338: 11) رضا براهنی از او با عنوان «تصویرگری بزرگ»یاد کرده است. وی همچنین در سال 1346، نادرپور را به همراه سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و فریدون مشیری«مربع مرگ» نامید. رک: (براهنی،1371: 2/947)یأس، تیرهبینی، پوچانگاری و مرگاندیشی از ویژهگیهای عمومی شعر نادرپور مخصوصاً در دورههای اولیة شاعری اوست. شاید این نوع اندیشیدن وی متأثر از رمانتیسم به اصطلاح سیاه فریدون توللی باشد. مسافرت یا مهاجرت او به فرانسه باعث تشدید این حالات روحی او شد. یدالله رویایی مینویسد: «پاریس و روزگاری را که شاعر در آنجا گذرانید، درون او را به یکباره عوض کرده بود. آنجا بود که چشمان او با حیرتی تلخ به روی واقعیتهای تلختری گشوده شد.پاریس از سویی همة آینهها را از زاویههای گوناگون، جلوِ شاعر نهاد تا در صراحت بیرحمانه و خشن آنها چهرههایی از حقایق درون، محیط و زمان خود را ببیند.»(رویایی، 1340: 734) در این دوره از اشعار نادرپور است که غم غربت را به وضوح میبینیم. در تحلیل شعرهای او دوگونه غم غربت به چشم میخورد. اول، یادکرد حسرتبار دوران کودکی که هم مربوط به زمان اقامت وی در ایران و خارج است. دوم، یاد وطن، که مخصوص دورهای است که از ایران مهاجرت کرده و در ایماژهای گوناگون آن را به تصویر کشیده است.
الف:غم غربت کودکی.بازگشت به دوران کودکی و یادکرد خاطرهها، بازیها، لوازم مدرسه، اسباببازیها و تمام چیزهای مربوط به صفا و معصومیت آن دوران همیشه با شاعر همراه بوده است. این پناهجای در اندیشة نادرپور تسکین دهندة آلام روحی او، نیز غلبه برغم غربتی است که در خارج از وطن خود بدان گرفتار بود.
ای شما، پرندگان دور:/ سالیان سبز/ سالیان کودکی!/ سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین/ روزگار خردسالی من درجهان/ سالیان خاکبازی من و نسیم/ تیلهبازی من و ستارگان/ تابخوردن من و درخت با طناب و نور/ ایپرندگان جاودانه درعبور:/ سالیان سبز/ سالیان کودکی!/ سالیان قصههای ناشنیدهای که دایه گفت/ ـ قصههای دیو و قصههای حورـ/ سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت/ سالیان خشم و سالیان مهر/ سالیان ابر و سالیان آفتاب/ سالیان گل ـ میان دفترسفیدـ/ پرـ میان صفحة کتاب/ سالیان همزبانی قلم/ با مداد سوسمار اصل/ ... (نادرپور، 1356: 124-125)
گنجة من بوی قرآن میدهد/ بوی قرآن و گلاب و آسمان/ بوی شهوتهای تند واشک/ بوی روزان و شبان بینشان/ .../ بوی برف بامداد کودکی/ بوی بسترها و بوی لاجورد/ بوی گیسوی سپید دایهام/ بوی مطبخ، بوی کلفت، بوی مرد/ .../ اشکم امشب سخت میخندد به من/ چون ز بوی گنجه جویم راز من/ رهگذر از دور میخواند هنوز/ در هوا پر میزند آواز او/ ...(همان: 146-148)
غم غربتی که در شعرفروغ فرخزاد (1313- 1345) نیز به چشم میخورد از همین نوع است:یاد حسرت آمیزدوران کودکی: آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم سرشار/ آن آسمان پراز پولک/ آن شاخسار پراز گیلاس/ آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر/ آن بادبادکهای بازیگوش/ آن کوچههای گیج از عطراقاقیها/ آن روزها رفتند/ .../ آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند/ از تابش خورشید پوسیدند/ وگم شدند آن کوچههای گیج از عطراقاقیها/ در ازدحام پرهیاهوی خیابانهای بیبرگشت/ و دختری که گونههایش را/ با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه/ اکنون زنی تنهاست.(فروغ، 1379: 289- 294)
هرچند ریشة هر دو نوع غم غربت در شعر نادرپور و فروغ، نارضایتی از وضعیت موجود و یادآوری خوشیهای گذشته است ولی ارتباط تنگاتنگی نیز با زندگی و روحیة دو شاعر دارد. چیزی که فروغ را به حسرت دوران خوش کودکی و فضای آزاد و صمیمی آن میکشاند، شکست در زندگی زناشویی و نداشتن امنیت روانی واجتماعی است.[6]