ادامه ...غم و غربت در شعر معاصر
ب: غم غربت روستا: نوع دوم غم غربت، در مواجهة آتشیِ تازه از محیط زندگی جنوب کنده شده با هرچه غیراز آن محیط و عناصر است. محیط زیست شاعر در دورهای از زنگی آتشی، پیوند جدایی ناپذیری با روح و اندیشة او داشته است، محمد مختاری دربارة ارزش جنوب در اندیشة آتشی مینویسد: «جنوب، نماد تبار و تقدیر شعر آتشی به ویژه در نخستین دورة آن است ... بومیگری به معنی ردیف کردن صِرف نامهای اشیا و مکانهای بومی نیست بلکه به مفهوم تشکل ذهنی زبان بومی است. این تخیل بومی است که طبعاً شعر را از حوزة بازماندن در رؤیت اشیاو آدمها به سمت روابط و فرهنگِ اقلیم میبرد.»(مختاری، 1378: 51) غم غربت روستا(جنوب) در مواجهه با شهر و پیشرفتهای آن که طبیعت اولین قربانی آن محسوب میشود، قانون و محدویتهای که برای انسان ایجاد کرده و چیزهایی از این قبیل ابعاد گوناگونی به خود گرفته است. در این نوع تصویرسازیها، آتشی را در مقام شورشگر و در عین حال مرثیهخوانی برصفا، پاکی و صداقت روستا و به تبع آن ارزشها و عواطف انسانی مییابیم. شعر«گلگون سوار» نمونة خوبی در این خصوص است: باز آن غریب مغرور/ در این غروب پرغوغا/ با اسب در خیابانهای پرهایهوی شهر/ پیدا شد./ در چارراه/ - باز/ از چراغ قرمز/گذشت / .../ خم گشت روی کوهة زین/ و دختران شهری را / که میرفتند/ از مدرسه به خانه/ تماشا کرد/.../ اما/ او/ این جلوهگاه عشوه و افسوس را/ - بیاعتنا/ به آه اضطراب غریزه رها کرد/ ...(آتشی، 1386: 179-181)
دلا برخیز!/ دلا! چوپان پیر بادها، برخیز/ دلا! اشترچران ابرهای وحشی نازا!/ - که غافل میگریزند از فراز چشمهای خالی چاها/ دلا! آوارهگردا! فایزِ غربتگریزِ لولِ دشتستان/ بیابانی کنِ آشفته حالانِ بیابانی/ بیابان زاد شوخ/ - اینک خیابانگردِ بیپروا/ طنین شروههای[4] دختران هیمهچین، آنک/ تو را میخواند از گزدان[5]، دلا!/ ... (همان: 340-341)
روزگاری/ انتهای جادهای که به فراز میبردم/ ابتدای جهان بود/ .../ سوار برشعاع نگاه اسب/ رفتم/ تا به انتهای جهان برسم/ تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم/ اینک باز میگردم از انتهای تلخ جهان/ و اشتیاق دیدن بزغاله/ و اسب بور خمیده بر قصیل/ و زن جوان به جامة رنگین روستا/ دلهرهام را دو چندان کرده است./ زنی جوان/ - به جامة جین آبی-/ سوار بر موتور سیکلت/ به استقبالم میآید/ - نوة کوچکم است-/ و بر کنارة سیمانی روستایی/ - اینک پالایشگاه-/ .../ مردی جوان/ - نبیرهام-/ به لباس و کلاهخود ایمنی/ پیش از سلام میغرد:/« اول قرنطینه/ نیای بزرگ!»/ از انتهای جهان/ به ابتدای جهان بازگشتهام/ نه بر شعاع نگاه اسب/ نه در قرنطینة نبیرهام/ جایی ایمن/ نمییابم/ .../ به ابتدای جهان/ از کدام کورهراه توان رفت/ ای آسمان! (همان: 630-632)
در نمونههایی که ذکر شده است، تقابلها و به اصطلاح فرنگیها، شکاف(Gap)های معطوف به عاطفة نوستالژیک شاعر به خوبی هویدا است: غریب مغرور، اسب/ خیابانهای پرهایوهوی، چراغ قرمز قانون؛ دختران شهری و مدرسه، عشق شهری/ دختران روستایی، عشق روستایی؛ دل(روح) بیابانگردِ آزاد/ خیابان؛ لباسهای رنگین روستایی/ لباس جین آبی؛ روستا، احترام و عاطفة انسانی/ پالایشگاه، غریدن، قرنطینه و ...
ج: غم غربت مدرنیته: نوع سوم غم غربت، در مواجهة آتشی در برابر صنعت و مدرنیسم جهانی است . آتشی از دهة هفتاد به بعد مرتب به خارج از ایران مخصوصاً به آمریکا مسافرت کرد. وی« در سال 1372، میهمان اصلی کنفرانس«سیرا» وابسته به مرکز تحقیقاتی خاور نزدیک در دانشگاه کالیفرنیا- لسآنجلس UCLAبود. موضوع اصلی کنفرانس«دموکراسی و موانع آن» بود او هم عنوان اصلی کار کنفرانس را رعایت کرد، به شعر و ادبیات در ارتباط با دموکراسی و فقدان یا حضور آن حرف زد.»(تمیمی، 1378: 354) حاصل این سفرها آشنایی مستقیم او با فرهنگ و تمدن غرب بود و حاصل این آشنایی او، نوعی تحول یا بدعت در شعر معاصر بوده است و آن به کارگیری بسیاری از واژگان و اصطلاحات مربوط به جهان متمدن کنونی است. البته پیش از آتشی، شاملو به صورت گسترده از واژگان، اسطورهها، تلمیحات و فرهنگ غرب در شعر خود استفاده کرده بود ولی آتشی این عناصر را به صورت گسترده و مستقیم به کاربرد که از اواسط دورة شاعری او به صورت ویژگی بارز سبکی وی نیز درآمده است. واژگانی مثل: اینترنت، ماهواره، ایدز، انواع مواد مخدر، جملات انگلیسی رایج در ارتباطات اینترنتی و ... برآیند ایماژهای مربوط به حوزة صنعت و تمدن در شعر او عمدتاً پژواک اعتراض شاعر در برابر پیشرفت حیرتآفرین صنعت در غرب و قربانی شدن ارزشها، عواطف، احساسات، راستیها و آیینهای انسانی در برابر این غول بیعاطفه است. در این نمونه از اشعار است که آتشی غم غربت بشریت را دراین جهان سرده است. حالتی که ماشین و ابزار جا را برتمام مؤلفههای انسانی تنگ کرده و انسان خود، موقعیت و هویت خود را درآن گم کرده است. پدیدة نوظهور«اینترنت» که به سرعت تمام قارهها را پیمود وبخشی از ایدة «دهکدة جهانی» را تحقق بخشید و ضمن برداشتن مرزهای جغرافیایی، بسیاری از مرزهای انسانی را نیز از بین برد، از دلمشغولیهای مهم شاعر در این حوزه است. لحن شاعر در این تصویرسازیها با طنز تلخ و گزنده همراه استWe invite you to… / هرگز/ من به دیاری نخواهم آمد که درآن/ گاوهای هندی و سگهای بانوان انگلیسی/ از آدم آزادترند/ نه به دیاری که درآن/ کامپیوترها به جای انسان حرف میزنند/ و عشق/ روی نوار اینترنت، جهان را/ هی دور میزند و دور میزند/ و تپش دلها را/ شاسیهای مونیتورها تنظیم میکنند/ و زنی که روبهروی مونیتور نشسته/ نام عاشقش را/ در هزارتوی ترانزیستورها گم کرده است./ Pleas accept our… / ...(آتشی،1386: 1367-1368)
پدیدههای دیگر تمدن نیز بدین گونه است. آتشی بازگشت به هویت انسانی(صفا و صمیمیت کودکی، ارزشهای بشری) و یا ملی انسانها را بهترین راه مقابله با آنها میداند: های! ... وستوود!.../ گذارگاه پاهای مردد عصر، در عصرهای محقق جادو/ وستوود نئونها و کامپیوتر/ وستوود واژههای مهاجر/ در ریشخند لیزر/ که عشق کول به کول نفرت / و دل درکنار فلز/ در طول تو میشتابند/ .../ های! وستوود/ من چه میکنم اینجا؟/ اما/ من میروم که لبخندم را به پستوهای دلتنگی برگردانم/ و حیرتم را بگذارم/ از زهرکینه کمی سبکتر شود.(همان: 1178)
بیا به لحظههای خاکی خودمان برگردیم/ به جرعة گس چای صبح در انتهای گردنة کابوس/ هنوز که هنوز است/ در عرض جنگل فلز و نفت/ طول فرارهای کودکیم را میجویم/ .../ بیا به لحظههای کوهی خودمان برگردیم/ به ناشتایی نان گرم در آغوز بزکوهی/ در سایهسار درههای کبود که شعلههای آتش یاغیها مشبکشان کرده بود/ حال آدم به هم میخورد آخر/ از نیمههای ساندویچ و ته ماندة غذا، که/ عق میزنند آخر شب رستورانهای دنیا/ در سطلها- در غیبت نگاه گرسنة آفریقا/ از لاشههای چلاندة ایدز/ لای زبالهها/ .../ هنوز که هنوز است به خاطرة دورگزدان میاندیشم/ و/ پای شمایل سدر، سوگند میخورم که اسب/ زیباتر از لکوموتیو/ و یوزپلنگ همین درههای بیمار/ هنوز تندتر میدود از جاگوار...(همان: 1272-1273)
.../ هرگز/ چه سبز باشد چه ماوراء سبز/ عبور میکنم/ زیرا الان به درختی میاندیشم که در آبادی کودکیم جا گذاشتهام/ درختی که هنوز گنجشکان را پناه میدهد/ .../ پس من دنده عقب خواهم رفت!/ .../ به جهنم!/ آوارباد برخودتان و چشمهای لیزریتان ترافیکتان/ من میخواهم به درخت سبز زن بز بور چشم سیاه برگردم/ به پیالة شیر خام... (همان: 1366)
در این رویکرد، بیزاری از مدرنیته محرک اصلی عاطفة نوستالژیک شاعر بوده است. البته این واکنش مربوط به روحیة شخصی شاعر نیست:«هر عصری از مدرنیتة خود بیزاری جسته است. هر عصری از همان ابتدا، عصر پیشین را به خود ترجیح داده است.»(کالینکوس، 1382: مقدمه)
نادر نادرپور: نادرپور در سال 1308 در تهران به دنیا آمد و در سال 1378 در امریکا دیده از جهان فروبست. او از شاعران صمیمی روزگار ما بود. وی در دیباچة«سرمة خورشید» گفته است:«هرگز برای اینکه شعر گفته باشم، شعرنگفتهام. هر شعر من نیازی است که برآوردنش را به جان پذیرفتهام و هرگاه نیازی نداشتهام لب از سخن فروبستهام.»(نادرپور، 1338: 11) رضا براهنی از او با عنوان «تصویرگری بزرگ»یاد کرده است. وی همچنین در سال 1346، نادرپور را به همراه سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و فریدون مشیری«مربع مرگ» نامید. رک: (براهنی،1371: 2/947)یأس، تیرهبینی، پوچانگاری و مرگاندیشی از ویژهگیهای عمومی شعر نادرپور مخصوصاً در دورههای اولیة شاعری اوست. شاید این نوع اندیشیدن وی متأثر از رمانتیسم به اصطلاح سیاه فریدون توللی باشد. مسافرت یا مهاجرت او به فرانسه باعث تشدید این حالات روحی او شد. یدالله رویایی مینویسد: «پاریس و روزگاری را که شاعر در آنجا گذرانید، درون او را به یکباره عوض کرده بود. آنجا بود که چشمان او با حیرتی تلخ به روی واقعیتهای تلختری گشوده شد.پاریس از سویی همة آینهها را از زاویههای گوناگون، جلوِ شاعر نهاد تا در صراحت بیرحمانه و خشن آنها چهرههایی از حقایق درون، محیط و زمان خود را ببیند.»(رویایی، 1340: 734) در این دوره از اشعار نادرپور است که غم غربت را به وضوح میبینیم. در تحلیل شعرهای او دوگونه غم غربت به چشم میخورد. اول، یادکرد حسرتبار دوران کودکی که هم مربوط به زمان اقامت وی در ایران و خارج است. دوم، یاد وطن، که مخصوص دورهای است که از ایران مهاجرت کرده و در ایماژهای گوناگون آن را به تصویر کشیده است.
الف:غم غربت کودکی.بازگشت به دوران کودکی و یادکرد خاطرهها، بازیها، لوازم مدرسه، اسباببازیها و تمام چیزهای مربوط به صفا و معصومیت آن دوران همیشه با شاعر همراه بوده است. این پناهجای در اندیشة نادرپور تسکین دهندة آلام روحی او، نیز غلبه برغم غربتی است که در خارج از وطن خود بدان گرفتار بود.
ای شما، پرندگان دور:/ سالیان سبز/ سالیان کودکی!/ سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین/ روزگار خردسالی من درجهان/ سالیان خاکبازی من و نسیم/ تیلهبازی من و ستارگان/ تابخوردن من و درخت با طناب و نور/ ایپرندگان جاودانه درعبور:/ سالیان سبز/ سالیان کودکی!/ سالیان قصههای ناشنیدهای که دایه گفت/ ـ قصههای دیو و قصههای حورـ/ سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت/ سالیان خشم و سالیان مهر/ سالیان ابر و سالیان آفتاب/ سالیان گل ـ میان دفترسفیدـ/ پرـ میان صفحة کتاب/ سالیان همزبانی قلم/ با مداد سوسمار اصل/ ... (نادرپور، 1356: 124-125)
گنجة من بوی قرآن میدهد/ بوی قرآن و گلاب و آسمان/ بوی شهوتهای تند واشک/ بوی روزان و شبان بینشان/ .../ بوی برف بامداد کودکی/ بوی بسترها و بوی لاجورد/ بوی گیسوی سپید دایهام/ بوی مطبخ، بوی کلفت، بوی مرد/ .../ اشکم امشب سخت میخندد به من/ چون ز بوی گنجه جویم راز من/ رهگذر از دور میخواند هنوز/ در هوا پر میزند آواز او/ ...(همان: 146-148)
غم غربتی که در شعرفروغ فرخزاد (1313- 1345) نیز به چشم میخورد از همین نوع است:یاد حسرت آمیزدوران کودکی: آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم سرشار/ آن آسمان پراز پولک/ آن شاخسار پراز گیلاس/ آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر/ آن بادبادکهای بازیگوش/ آن کوچههای گیج از عطراقاقیها/ آن روزها رفتند/ .../ آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند/ از تابش خورشید پوسیدند/ وگم شدند آن کوچههای گیج از عطراقاقیها/ در ازدحام پرهیاهوی خیابانهای بیبرگشت/ و دختری که گونههایش را/ با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه/ اکنون زنی تنهاست.(فروغ، 1379: 289- 294)
هرچند ریشة هر دو نوع غم غربت در شعر نادرپور و فروغ، نارضایتی از وضعیت موجود و یادآوری خوشیهای گذشته است ولی ارتباط تنگاتنگی نیز با زندگی و روحیة دو شاعر دارد. چیزی که فروغ را به حسرت دوران خوش کودکی و فضای آزاد و صمیمی آن میکشاند، شکست در زندگی زناشویی و نداشتن امنیت روانی واجتماعی است.[6]
ب: غم غربت وطن: این نوع غم پس از مهاجرت نادرپور از ایران در شعر او به وجود آمد. نادرپوردر پاییز1359 برای دیدن دخترش، پوپک، به فرانسه رفت و دیگر به ایران برنگشت. دفترهای شعر«صبح دروغین»،«خون و خاکستر» و«زمین و زمان» حکایت این غمهاست. غم غربت، حتی موضوع و تم اصلی آخرین دفترشعر نادرپور است. خانم سیمین بهبهانی در نقدوارهای که بر دفتر«زمین و زمان»نوشته، غم غربت حاکم بر این مجموعه را اینگونه تفسیر کرده است:«... او به اکراه و همزمان به اختیار، سرزمین نیاکانی خود را رها کرده و به غربت پناه برده است. این اختیار اگرچه از سرناچاری است اما به هر طریق اختیار است نه به جبر، نادرپور آن را غربت اختیاری نامیده است... آنگاه نادرپور در غوغای مغرب و در ناکامی غربت اختیاری خویش به یاد بهشت شعر میافتد و گویا ناگاه شکرگزار موهبتی است که به او ارزانی داشته است... و بدین گونه معتقد است که سرنوشت شعر نیز غربت است زیرا روزمرههای زندگی، سراسر پلیدی و آلودگی است و شعر از این همه بیگانه است و آنگاه شرایطی را برای ماندگاری شعر ذکر میکند و سرانجام میبینیم که آنچه نادرپور در این جهان میبیند غربت اندر غربت اندر غربت است و اینجاست که موضوع اصلی«زمین و زمان»سراسر غربت است و موضوع فرعی آن پیری و وحشت از آینده.»(سلحشور، 1380: 103-105)
مؤلفههای این نوع غم غربت عبارتند از: شِکوا از وضعیت موجود، نقد تمدن و صنعت غرب که هیچ سنخیتی با روح و عاطفة انسان شرقی ندارد و در این میان او را به تناقضهای پیچ در پیچی مبتلا میسازد، خوشبختی وکامرانی ایران در دورههای باستانی و مقایسة آن با بدبختی و رنجی که شاعر اکنون در غرب بدان مبتلا شده است، تحریک عاطفههای شاعرنسبت به وطن خویش در برابرجاذبهها و زیباییهای تمدن غرب و دست آخر، فرورفتن در ناامیدی که دیگر هیچ وقت بدان خوشیها دسترسی نخواهد داشت.
آه ای دیار دور/ ای سرزمین کودکی من!/ خورشید سرد مغرب بر من حرام باد/ تا آفتاب توست در آفاق باورم/ .../ ای ملک بیغروب/ ای مرز و بوم پیر جوانبختی/ ای آشیان کهنة سیمرغ!/ یک روز ناگهان/ چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان/ میبینم آفتاب تو را در برابرم.(نادرپور، 1381: 790-792)
از خانهام گریختهام و خشم روزگار/ خصمانه داد در شب غربت سزای من/.../ خرم دیار کودکی من کجاست؟/ تا گل کند دوباره در او خندههای من/ خشتی نمانده است که بر خاک او نهم/ ویران شده ست دهکدة دلگشای من/ .../ آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح/ دیگر قدم فرو ننهد در سرای من/ خورشید شامگاه درافکنده سایهوار/ آیندة بزرگ مرا در قفای من. (همان: 843)
سفرنامة من چنین بود آری/ که از کاخ کاووس در اوج مستی/ به اقلیم نادیدهای دل سپردم/ .../ من امروز کاووس شوریده بختم/ که گم کردهام راه مازندران را/ به رستم بگویید تا برگشاید:/ طلسم فروبستة هفتخان را(همان: 889)
در سرزمین ناشناسان آنقدر ماندم/ کز من کسی با چهرهای دیگر پدید آمد/ .../ باغ قدیم کودکی: دور است/ شهر شگفت نوجوانی: در افق پنهان/ اما قطار بادپیمایی که از اقطار نامعلوم میآید/ آوارهای را از دیار آشناییها/ با خویش میآرد به سوی این غریبستان/ من، میهمان تازه را هشدار خواهم داد/ کز این سفر:آهنگ برگشتن نخواهد کرد/ و آن دل را که با او هست: در اقلیم بیگانه/ تسکین نخواهد یافت یا مسکن نخواهد کرد/ او نیز چون من در شب غربت تواند دید/ کان پرتو سوزان جادویی/ کزخاوران بر سرزمین مادری میتافت:/ از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد.(همان: 904-906)